پیرمرد در دیدبانی توپخانه از من پرسید، کربلا کجاست؟ و من سوی کربلای حسین(ع) را به او نشان دادم. پیرمرد با حالت خاصی رو به کربلا کرد و با مولایش حسین(ع) سخن گفت؛ سخنی که هرچه بود،رایحه دل انگیز می پراکند و عطر شهادت با خود داشت. فردای آن روز سر افتاده در کنار جسد جگرم را آتش زد. همان پیرمردی بود که سوی حسین (ع) را سراغ می گرفت. براستی مقصد همین جاست؟ آیا...............من راه را می دانستم، یا آن پیرمرد؟؟؟؟؟ من راه را نشانش دادم، اما پیرمرد به مقصد رسید.
Trending Articles
More Pages to Explore .....